زندگی
گر نبود خنگ مطلي لگام
زد بتوان بر قدم خويش گام
ور نبود مشربه از زر ناب
با دو كف دست، توان خورد آب
ور نبود بر سر خوان، آن و اين
هم بتوان ساخت به نان جوين
ور نبود جامهء اطلس تو را
دلق كهن، ساتر تن بس تو را
شانهء عاج ار نبود بهر ريش
شانه توان كرد به انگشت خويش
جمله كه بيني، همه دارد عوض
در عوضش، گشته ميسر غرض
آنچه ندارد عوض، اي هوشيار
عمر عزيزيست، غنيمت شمار
شیخ بهائی
به نظر من اگر بسیاری از انسان های نا راضی امروزی ، این شعر شیخ بهائی را آویزه ی گوششان می کردند ، زندگی را جور دیگری می دیدند

0 Comments:
Post a Comment
<< Home