زبانی سبز

Wednesday, August 02, 2006

رهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

این سروده ی حافظ – یکی از نوادر دوران ها – است . چیزهای زیادی در زندگی در دست و تحت کنترل ماست ، اما چیزهایی هم هست که چه ما بخواهیم و چه نخواهیم ، حادث می شوند و تنها اوست که قدیم و کهن و نو می ماند و همیشگی ست . پس باید پذیرفت که با چهار کلاس سواد و چندتا به به و چهچه از این و آن ، نمی توان همه چیز را فهمید و همه چیز را کنترل کرد. می توان در دنیایی خیالی و خود ساخته ، با استعاره و ایما و اشاره حرف زد و نوشت و با گوشه و کنایه و زبانی زهرآگین ، به این و آن طعنه و تهمت زد و عقده ها را خالی کرد . می توان در لوس آنجلس و لندن و تورنتو و برلین بسر برد و وطن وطن کرد و زبانی ، آسمان و ریسمان به هم بافت و مدعی شد و خود را عالم دهر دانست . اما اگر راستگو و واقع بین باشی ، می پذیری که هیچ چیز نمی دانی و از همه چیز فقط ، یک ذره درک کرده یی و خیال می کنی که همه چیز در زندگی تحت کنترل توست . این سروده ی بالایی برای هنرمندان و نخبگان است . من که به شخصه خودم و زندگی خودم را بیشتر با این بیت دیگر از حافظ یکی می دانم
شاه شوریده سران خوان من بی سامان را
زانکه در کم خردی از همه عالم بیشم
ندانم های بسیار است که من هر گز نمی دانم و نخواهم دانست . چه کنم که اینچنین است و بیرون از فهم من . برای نمونه روز تولد، دم غروب از راه می رسی و می خوانی چیزی را و فراموش می کنی آنچه را که دیروز تا حالا بوده و گذشته . و میخکوب می شوی . دو عالم و دو لیو ِل ، اما هر دو رئال . تا پیش از خواندن این خبر ، همه ی دقایق ِ روز – یا بهتر و راست ترو درست تر - تقریبن همه اش شاد ی و جهانی دگر و پاک و بی خبر از تازه ترین کشته شدگان ِ درگیری ها و بمب ها و خالی از خودنما یی ها ی نیمه روشنفکران ِ دنیای دیجیتال و مجاز و بحث و جدل های بزرگسالان جهان بود . اما از راه می رسی و آنلاین می شوی و آخرین هدیه را می گیری و آن جهان ِ معصومانه و کودکانه ی دیروز تا حالا از سرت می پرد و از جان بدر می شود و محو . دو روز آزاد و بی خبر از همه جا دوستان را دیدار کرده و ظهر پس از غذا، در محاصره ی چند کودک ِ دو ملیتی ، چند ساعت را در پرسش و پاسخ به سوالات مهم آنها – از سه ساله تا هفت ساله –سرگرم و برای همه چیز جوابی حی و حاضر داشته باشی وخود را در میان ِ کودکان مهم حس کنی و وقت خداحافظی ، جلوی پدر ما درها هم چندبار سخنان اندرز گونه به کار برده باشی – یا به خیال خودت ، اندرز گونه و خردمندانه - و با خوشحالی و گرمی پس از جدایی و رانندگی به سمت شهری که زندگی می کنی و خرید ، تا دم در ِ خانه مهمترین ، مشغله ی ذهنی ات ، مورچه یِ آن شاخه گل ِ چیده شده ی همراه راه باشد که ناگهان در لابلای برگ ها دیدی و در ماشین جاش گذاشتی و تنها سختی ِ جان ، حمل ِ کادوها و مواد غذایی خریداری شده وبه خانه رسیدن باشد که به محض رسیدن به خانه و بر روی خط رفتن ، چرخ هدیه ی پایانی امروز ت را هم قربانی و تقدیم می کند و می مانی دراین پرسش که چرا زندگی این چنین است؟ چگونه می شود که عسل تلخ تر از زهر مزه دهد ؟ چرا هدیه ها می توانند اینقدر جانسوز باشند که از اندوه ِ آن و بودن و آمدن در چنین روزی شرمگین تر شوی و از خودت بپرسی ، تا به کی ؟ تفاوت در هستی از کجاست تا کجا ؟ و دمی و بازدمی می گذرد و با تمام وجود باور می کنی که در هر نفسی دو شکر است واجب . به هر حال مدتی نیستم ، هر چند بود و نبود من در این دنیای مجازی ، چندان مهم نیست ، اما می خواستم که گفته باشم ، چند هفته یی ، شاید هم چند ماهی ، شاید هم چند سالی . نمی دانم چند وقت ، اما می دانم که مدتی نیستم
.