زبانی سبز

Saturday, February 17, 2007

به یاد ایران

خوشا شیراز و وصف بی مثالش
خداوندا نگهدار از زوالش
ز رکناباد ماصد لوحش الله
که عمر خضر می بخشد زلالش
میان جعفر آباد و مصلی
عبیرآمیز می آید شمالش
به شیراز آی و فیض روح قدسی
بجوی از مردم صاحب کمالش
که نام فند مصری برد آنجا
که شیرینان ندادند انفعالش
صبا زان لولی شنگول سر مست
چه داری آگهی چون است حالش
گرآن شیرین پسرخونم بریزد
دلا چون شیرمادر کن حلالش
مکن از خواب بیدارم خدارا
که دارم خلوتی خوش با خیالش
چرا حافظ چو می ترسیدی از هجر
نکردی شکر ایام وصالش
حافظ شیرازی
این روز بد جوری به یاد ایران افتاده بودم . این غزل حافظ را که خواندم ، یک جورایی آن حس پر نیرو تر شد و دیدم کسی بهتر از حافظ برای شهر و دیارش چیزی نسراییده و این شعر را به یاد از میهن ، اینجا گذاشتم . البته می دانم که شیراز و ایران کنونی با شیراز دوران حافظ یکی نیست ، اما شاید بعضی از توصیفات هنوز همانطور مانده . البته به نظر من این غزل جزو شاهکارهای حافظ نیست ، اما در هر حال غزلی زیباست ، هر چند با مضمونی ساده . امیدوارم که عمری باشد و روزی ، باردگر بر مزار حافظ گذر کنم . فعلن که دور از وطن روزگار سپری می شود و همه چیز دورادور
.

Sunday, February 11, 2007

گذشته یی که دور نیست

شنیدی چی شده ؟ حمید تیر خورده . فردا : « شنیدی که چه خبره ؟ پدر و مادر علی به بیمارستان رفتند و جنازه اش را تحویل شان ندادند». فردا و فردا های دیگر :« از ناصر چه خبر ؟ » « خمپاره دم سنگرشان منفجر شد. مثل اینکه نابینا شده . » « کامران رو مین رفته و عباس شیمیایی شده. » چه ها که انسان در این پنج روز عمر تجربه نکرده !!! دوستی به شوخی می گفت « ما با قطار اشتباهی به دنیا آمدیم .» به او گفتم : « نه این جور نیست . قطار ما و نوبت ما این بود و درست و نادرست ندارد. زندگی همین است و خوشحال باش که زنده یی و قطار رسیده. » در این که به چه دلیل و با چه برنامه یی ، چه چیز رخ می دهد ، همیشه و برای همه به تمامی روشن نیست ، اما هنگامی که رویدادی در زندگی به انجام می رسد ، تو هم در آن درگیری و خواسته و نا خواسته ، جزیی از آن . انسان در حد ادراک طبیعی اش ، فهم می کند وتنها انسان نادان ، آن چه را که درک نمی کند منکر می شود و می خواهد با دلیل و برهان به دیگران هم ثابت کند که آن چه که نمی فهمند و درک نمی کنند ، وجود ندارد . مثلن ، بر روی پوست بدن یک یک ما میلیاردها موجود زنده سرگرم به زیست اند و ما با ادراک طبیعی خود قادر به دیدن آن ها نیستیم ، اما این به دان معنی نیست که آن ها نیستند . یک نفر که در بیولوژی تحصیل کرده ، بارها زیر میکروسکوپ ، این موجودات را دیده و مطمئن است که آنها هستند و فقط با چشم مسلح آن ها را می بینیم . امروزه فیزیک مدرن از تئوری استرینگ و دنیای پارالل ووو حرف می زند و درباره ی عوالم و امکانات موجودی بحث می کند که حتا برای انسانی تحصیل کرده هم شاید کمی شبیه به دنیای خیال و فانتزی به نظرمی رسد و عجیب و غریب ، اما برای یک فیزیک دان ، عادی ست . سال ها پیش ، دوستی ـ با آن که اهل ادب بود ـ می گفت : « من از شعر نو خوشم میاد ، اما شعر بی و سرو ته سپهری را نمی فهمم . این ها چیه که او گفته ؟ » آن روز پاسخی برای او نداشتم ، اما چند ماه بعد ، در نوشته ی فیلسوفی پاسخی زیبا برای او یافتم : اگر نوشته یی با مغزی بر خورد کند و صدای پوکی بدهد ، همیشه نوشته پوک نیست و گاهی هم آن مغز پوک است . امروز شاید یکی از ما ، بنا بر تجربیات ناخوشایند و تلخ اش ، تنها خاطراتی جانسوز از روزهایی که سال ها پیش بر ما گذشت و شاهدش بودیم ، به خاطر داشته باشد و هنوز در پی انتقام باشد و یکی هم خاطراتی نوستالژیک از آن و یکی هم با وجد و شادی از آن روزها یاد کند ، اما این ها برداشت های خاصی هستند ، و همه ی آن چه که بوده نیست . آن رخ داد به انجام رسید و گذشت و لحظه یی شد ، در تاریخ . گذشته ی خود را انکار کردن و سفسطه ، شبیه به انکار خانواده و نیاکان است و بی ریشه گی پدید می آورد و در گذشته ماندن هم سکون و ایستایی . انسان هشیار خود را از بغض و کینه و انتقام و خود خواهی و توهم رها می کند و می کوشد، فکت ها را بدون پیش داوری ، برای پیشرفت و پیشبرد خود و دیگران به کار گیرد ، یعنی کوشش می کند ، از تاریخ بیاموزد ، نه به آن بیاویزد . همه ی این نهضت ها و جنبش ها ی گذشته و انقلاب ، برای چه بود ؟ مگر نه برای عزت و پیشرفت وسربلندی و جایگاهی شرافتمندانه ؟ پس چرا خود و آن را انکار می کنیم ؟ هیچ انسانی بی خطا نیست ، همان گونه که در هر انسانی می توان ، نکاتی نیکو یافت . اما اگر کسی یک سویه گذشته و حال و آینده ی خود را بنگرد ، هیچ گاه نمی تواند نکات مثبت و خطاهای خود را بپذیرد و در خود بینی ،یا خود خوری درجا می زند و به آگاهی نزدیک نمی شود و از واقعیت دور. و در دایره یی بسته سرگردان . و حتا اگر نقطه ی پرگار وجود هم که شود ، عشق داند که... به هر حال قدر این زندگی را داشته باشید و شاکر
.