دورانی دگر
سران شان گفتند : « حق با ماست . هراسی نداشته باشید و بکشید شان ! و آنان را که نتوانستید بکشید ، مسموم کنید ! پیکرشان که زهرآلود شد ، روان شان پریشان می شود و روان شان که پریشان شد ، روح شان سرگردان وتیره می شود . برای فرزندان و فرزندزادگان شان راستی را نمی گوییم و در ابهام می مانند . » پس چنین کردند ، اما آن فرزندان روزی با خبر شدند و دل ها شان پرزخشم و کین ، خون ها جاری شد ، تا آنان ، خود از سران شدند . پس بار دگر چنین گفتند و چنان کردند وبدین ترتیب هزاران سال گذشت . فرزندان پشت ِ فرزندان نوادگان پشت ِنوادگان بزرگ شدند و از سران . و هر کدام چنین فرمان دادند و چنان کردند ، تا آن روز ... آن هنگام که فرزندانی زاده شدند جور دگر : تهمتن و دل پاک و عاشق ِ عشق . آن هنگام دیگر هیچ زهری در پیکری رخنه نکرد و هیچ روانی پریشان نماند و هیچ روحی سرگردان نبود . آنها به خود آمدند و دورانی نو ، آغاز شد . دورانی که دیگر هیچ کس خود را حق تر از دیگری ندید و هیچ کس دیگر کینه یی نداشت و دیگر هیچ کس پی ِ خون ریزی ِ بیشتر نبود . دورانی نو . دورانی که زندان و کشت و کشتار و شکنجه و تجاوز و آزار و دورویی ، تنها در متون ِ تاریخ و در موزه ها بود و همه از هم شدند و کسی از کسی بیمی نداشت و همه راستی را بیان کردند و از هم نهراسیدند . نفرتی دیگر نبود و کسی دیگر از درد و گرسنگی نگریست و هیچ مرغی دیگر غمگین نخواند و شادی زمین را فرا گرفت و خوشی ،همه جا سبز شد و جنگ و گریز و اسارتی بر جای نماند و همه او را در همه جا دیدند و نور و تیرگی و خوب و بد و دوست و دشمن بی معنا شد و اندوه و فراق ، داستان و اسطوره . پس چنین شد که دوران کهن ، کهنه شد
.

0 Comments:
Post a Comment
<< Home