زبانی سبز

Wednesday, November 29, 2006

همین جوری

نمی دونم ،چند نفر چند میلیون دارند . یا چند میلیون نفر ، چند هزار تا خونه دارند ، یا چندتا ماشین . اونقدر می دونم که خودم چقدر دارم . زیاد نیست . نسبتن هیچی ، اما اونقدر که راضی باشم و امورات بگذرونم . فقط امیدوارم که لحظه ی بر بستن از این دیار خاکی با لبخند باشه . در اصفهان یه مثلی هست شاید هم همه جای ایران ، که :« وقتی به دنیا می یای ، تو گریه می کنی و همه می خندن . چه خوبس ، وقتی تو می ری ، همه گیریه کنند و تو بخندی .» من نه غیبگوام و نا ساحر و نه دانشمند ، اما کمی درس خونده و سحر شناس . این یه خوبی داره و اونم اینه که ، به این راحتی ها نمی ذارم مسحور و محسورم کنند . البته شایدم فقط فکر می کنم که این جوره و تنها خیالی ست . به هر حال نه خونه دارم و نه مقام و نه طلا . اما سعی می کنم ، صبح به صبح ، چشم ها رو که باز می کنم ، ببینم ، و نگاه نکنم . و مسحوریه چیز و یه اندیشه نشم و نظاره گرانه اون شی یا اندیشه ، یا ایده ، یا راه را ببینم . نظاره کنم و بیندیشم و نذارم ، چیزی چنان هجوم انگیز بر ادراک و احساس و مغز و وجودم ، حمله کنه و سحرم کنه . کار ساده یی نیست ، اما شدنی ، نه کامل کامل - بالاخره همیشه چیزایی پیدا می شن - ،اما تا اونجا که بشه . این کار نیاز به تمرین داره . البته هر انسانی از کودکی ، بنا به پیچیدگی سیستم و متدهای آموزشی ، می دونه که مثلی پینوکیو ،گول اون دوتا را نخوره ، اما یه جورایی ام ، تو زندگی مثل دنیای کارتون و قصه و داستان نیست ، و همیشه یه چیزی هست که سحرت کنه . به همین خاطرم ، دست یابی به ابن نظاره گری بدون سحر زدگی و پشیمانی و پیشداوری ، تمرین می خواد . نمی دونم چرا این نوشته اصفونی شد ، ولی شد دیگه . البته اصفانی اصفهانی هم نشد ، ولی یه کم محاوره یی شد . نوشتاراز گفتار اومده و گفتاری نوشتن ، راحتتره
.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home