زبانی سبز

Friday, June 23, 2006

یک تجمع عادی

سه گروه به شکل مثلثی در میدانی جمع شده اند . هر گروه پلاکاردهای مخصوص خود را در دست دارد و در میان هر گروه شخصی سخنرانی می کند . عده یی در میانه ی میدان ، کمی به سمت زاویه ی آ می روند و به سخنرانی گوش می کنند و لحظاتی به سمت زاویه ی ب و لحظه یی به سمت زاویه ی س . فضایی شبیه به جو ِ انتخابات است و هر سخنران با تشویق حاضران ، بیشتر داد و فریاد می زند . در میان میدان درخت تنومند و کهنی دیده می شود که پرندگانی در لابلای برگ های درخت ، بر این شاخ و آن شاخ می پرند و به وجد آمده اند - شاید به خاطر شلوغی ِ میدان - کبوتر سفیدی بالای درخت بر سر شاخه یی نشسته و انگار میدان را تحت نظر دارد و همه جا را می پاید . پیرزنی لب ِ پنجره ی آپارتمانی ، در طبقه ی سوم ِ یکی از ساختمان های میدان می آید و از آن بالا نگاهی به پایین می اندازد و چیزی می گوید و با عصبانیت پنجره را می بندد و می رود . سخنران گروه آ گرمتر و گرمتر می شود و بیشتر فریاد می زند . آن عده یی که در میان میدان به هر سه گروه و هر سه زاویه سر می زنند ، همه به سمت زاویه ی آ می روند و یکی از آنان چیزی شعار می دهد و جو متشنج می شود و چند نفر از زاویه ی آ با خشم به سمت زاویه ی ب می روند و جو متشنج تر می شود و چند نفر هم از زاویه ی س تند به میان می آیند و در گیری آغاز می شود و فضا ی میدان از حالت تبلیغات و انتخابات به میدان جدال تغییر می کند و زد و خورد شدیدی بر پا می شود و پرندگان همه با وحشت از روی درخت به هوا می پرند و بالای میدان می چرخند . پیرزن یکبار دیگر لب پنجره می آید و عصبانی تر ، چیزی می گوید و پنجره را می بندد و می رود . معلوم نیست چه پیش می آید که درگیری فروکش می کند و جو آرام می شود . پرندگان یکی بعد از دیگری بر روی درخت می نشینند و سرگرم بازی و ورجه وورجه و خواندن خود می شوند . این تشنج و در گیری دوبار ِ دگر انجام می گیرد و هر بار از یک زاویه و پس از شعار یکی از همان عده یی که در واقع به هیچ یک از گروه ها تعلق ندارند و در میان میدان هستند و به همه جا سرک می کشند . بار سوم درگیری شدت بیش از حدی دارد و به جز پیرزن ، چند نفر دیگر هم لب پنجره ها می آیند و شاکی می شوند و پرندگان هم آشفته تر بر سر میدان می چرخند ، اما درگیری همچنان ادامه دارد و عده یی مجروح بر زمین افتاده اند و اوضاع وخیم و خطرناک به نظر می رسد . در این لحظه ناگهان زنی جوان با دختر بچه یی همراه ونوزادی در کالسگه از خانه یی بیرون می آید و می خواهد از میدان عبور کند . همه با دیدن او ، دست از کتک کاری بر می دارند و راه را برای او باز می کنند و به او وکودکانش لبخند می زنند . پیرزن که این آرامش را غنیمت می بیند ، به حرف می افتد و رو به پایین فریاد می زند : « آقا ما اینجا مریض داریم ، برین یه جای دیگه شلوغ کنید . شرم و حیا هم خوب چیزیه . تازه فوتبال هم شروع شد . شماها اهل ورزش نیستید؟» همسایه های دیگر هم چیزهایی زیر لب می گویند و پنجره ها را می بندند و می روند . گروه های هر سه زاویه خسته شده اند و بریده اند و کمی شرمسار به نظر می رسند و تلاش می کنند ، اوضاع را دوباره سامان بخشند و کمی خود را جمع و جور می کنند و به مجروح ها می رسند . همان عده که به هیچ یک از گروه ها تعلق نداشتند ، با خشم و سرخوردگی از میدان بیرون می روند یکی از آنها در حال رفتن ، به دیگری می گوید : « تقصیر این درخت لعنتی و این پرنده ها بود ، وگرنه کار مان خوب بود . » دختر بچه کمی از شلوغی ترسیده ، اما محو ِ پرواز پرنده ها بالای سر میدان شده و با انگشت ِ اشاره یکی از آنها را نشان می دهد . چند نفر دیگر هم به همان سمت نگاه می کنند . پرندگان باردیگر بر روی درخت میانه ی میدان می نشینند و رفتگران شهرداری برای جارو کردن به میدان می آیند و تجمع کنندگان یکی پس از دیگری به سمتی می روند
.

Wednesday, June 07, 2006

دورانی دگر


سران شان گفتند : « حق با ماست . هراسی نداشته باشید و بکشید شان ! و آنان را که نتوانستید بکشید ، مسموم کنید ! پیکرشان که زهرآلود شد ، روان شان پریشان می شود و روان شان که پریشان شد ، روح شان سرگردان وتیره می شود . برای فرزندان و فرزندزادگان شان راستی را نمی گوییم و در ابهام می مانند . » پس چنین کردند ، اما آن فرزندان روزی با خبر شدند و دل ها شان پرزخشم و کین ، خون ها جاری شد ، تا آنان ، خود از سران شدند . پس بار دگر چنین گفتند و چنان کردند وبدین ترتیب هزاران سال گذشت . فرزندان پشت ِ فرزندان نوادگان پشت ِنوادگان بزرگ شدند و از سران . و هر کدام چنین فرمان دادند و چنان کردند ، تا آن روز ... آن هنگام که فرزندانی زاده شدند جور دگر : تهمتن و دل پاک و عاشق ِ عشق . آن هنگام دیگر هیچ زهری در پیکری رخنه نکرد و هیچ روانی پریشان نماند و هیچ روحی سرگردان نبود . آنها به خود آمدند و دورانی نو ، آغاز شد . دورانی که دیگر هیچ کس خود را حق تر از دیگری ندید و هیچ کس دیگر کینه یی نداشت و دیگر هیچ کس پی ِ خون ریزی ِ بیشتر نبود . دورانی نو . دورانی که زندان و کشت و کشتار و شکنجه و تجاوز و آزار و دورویی ، تنها در متون ِ تاریخ و در موزه ها بود و همه از هم شدند و کسی از کسی بیمی نداشت و همه راستی را بیان کردند و از هم نهراسیدند . نفرتی دیگر نبود و کسی دیگر از درد و گرسنگی نگریست و هیچ مرغی دیگر غمگین نخواند و شادی زمین را فرا گرفت و خوشی ،همه جا سبز شد و جنگ و گریز و اسارتی بر جای نماند و همه او را در همه جا دیدند و نور و تیرگی و خوب و بد و دوست و دشمن بی معنا شد و اندوه و فراق ، داستان و اسطوره . پس چنین شد که دوران کهن ، کهنه شد
.

Thursday, June 01, 2006

پادگان یا دانشگاه ؟

دانشگاه پادگان است ؟ دانشگاه مکانی برای یادگیری و آموزش و بحث و مناظره است . اگر در دانشگاه بحث و جدل نباشد ، پس کجا ؟ در پادگان ووقت کشیک ِ شب ؟
در هر عصیانی می توان ، با بینشی کریم و عیب پوش ، سود ی و نکته ی مثبتی یافت و در هر جنبش صلح جویانه می توان ، با بینشی عیبجو ، رد پایی از نا امنی و آشوب دید . برداشت انسان از خود انسان سرچشمه می گیرد . انسان قادر است که در ظلمت و سیاهی ِ شب با دیدن ستارگانی درخشان به روشنایی و رسیدن ِ سپیده خشنود باشد و قادر است در روز روشن و در زیر نور خورشید ، به تیره گی ِ شب بیندیشد و با بستن چشم ها ، خود را در تاریکی ببیند و در انتظار پگاه بسر ببرد . همیشه کسانی هستند که در آرام ترین مواقع ِممکن به دنبال خشونت و نفرت و خونریزی اند و همیشه هم افرادی در بحرانی ترین مراحل ِ زندگی در پی آرامش ِ دیگران و گستردن ِ آن هستند ، حتا "واژه " که در آغاز خدا ی گونه بود ، را می توان چنان آلود که جز ویرانی و تخریب چیزی نیافریند . در همین وبلاگستان که چون پنجره یی به درون اذهان است ، می توان دید که چه ها در اندرون می گذرد . چگونه می تواند یک نفر که از آزادی و ارزش ِ انسان دم می زند ، با خوشحالی از سوزاندن کتابی و دفتری بنویسد - حتا اگر کتاب تعبیر ِ خواب ِ مادر بزرگ خرافاتی اش باشد - و خود را حامی روشنگری بداند . در وبلاگی می خوانم که به دختر ِ دانشجوی جوانی که از حقوق ِ خود دفاع می کند ، در کامنتی ، یکی برایش می نویسد : نوبت تو هم می رسد . تو را هم می کشیم . بعد هم با نام بسیجی ِدوست ِ مردم ِ ایران زیر آن کامنت را امضا می کند . دوست مردم ِ ایران که به یکی از همین مردم می گوید ، تو را می کشم !!! براستی که نمی دانم چه بر سر ِ مردم آمده . ای کاش می توانستم ، از لب یار و باده و جام بنویسم و از شرابی مردافکن ، تا یکدم بیاسایم . می خواهم ، اما نمی شود . یعنی کار دگر یاد نداد استادم. او که تقسیم کرد ، این سهم من شد و تغییر آن دست من نیست ؛ همان گونه که گذشت و تغییر فصول بدون دخالت انسان رخ می دهد . البته شاید چیزهایی هم باشند که در دست انسان اند : دوستی و محبت و نفرت و خشونت و وو . به گمانم ، گسترش و پیشگیری ِ اینها در دست انسان باشد
.