می توان
می توان چیزی نوشت و واژگان ( کلمات ) را پشت سر ِ هم ردیف کرد . می توان فریاد زد . می توان خواند - هم چون پرندگان . می توان هر موضوع را پیچاند و دشوار کرد . می توان غرق در آدرینالین و یا هم چون خلسه ی روی صحنه و هنگام سماع و شادی و پایکوبی بود . می توان در هزاران روزنامه و روزنت و شبکه ی تلویزیونی و رادیویی ، برنامه اجرا کرد و نوشت و حرافی کرد و خوانده های یادگرفته را به رخ این و آن کشید . می توان قدرتمند بود ، اما ضعیف . می توان زندگی را با نی ، مثل ِ یک نوشیدنی سر کشید و بر روی زمین تُف کرد و دشنام داد . می توان انسان ها را در کشوها و کلیشه های تجربه کرده ، جای داد و داوری کرد . می توان همه ی نوشته های عالم را خواند و بی تاثیر ماند و نا خوانده و نادان ماند ، اما می توان هم تنها یک واژه خواند و دانا شد . هزاران هزار امکان برای انسان وجود دارد و همه چیز در تغییر ، جزآنچه که همیشگی ست و جاودان ، آن که در ذات ِ خود بی تغییر است . همو که هزاران صفت و نام دارد اما یک معنی . همو که آفرید و به نامش نابود کردند .همو که در ازل آتش به جهان زد . هزاران پرسش و پاسخ همیشه هست . به نظر تو چه کسی آرامش دارد ، آنکه سال ها به دنبال الماس گشت و بسیار یافت و خیال کرد هیچ نیافته ، یا آن که یک روز به دنبال آن گشت و آن قدر یافت که خیال کرد ، بسش است ؟ می توان بنا بر کلیشه ها ساده پاسخ داد ، اما روان ِ انسان پیچیده تر از هر پاسخی ست ، همان مهندس نخست ، ذره یی از پیچیدگی خود را در روان آفرید و در همان ذره هم روانی ِ عشق و زیبایی ِ زندگی را . امروز جایی خواندم که جوانان بسیاری ، آینده را تیره می بینند و افسرده اند . به نظر ِ من ، جوانان ِ امروز ، در بزرگ سالان که می نگرند و این همه تضاد در عمل و گفتار و ظاهر و باطن را که می بینند ، حق هم دارند ، تا حدودی امیدی به آینده نداشته باشند . خودم چون دیگر چندان جوان نیستم و چندان هم بزرگ سن نشده ام ، این تضاد ها را می شناسم . در نوجوانی با آرمان هایی به آینده نگاه می کردم و دورانی سخت را پشت سر می گذاردم و در جوانی اسیر ِ دوران شباب و اکنون اسیر ِ زندگی و غم نان . اما تا حدودی بیدار و در تلاش . وقتی به گذشته می نگرم ، خطاهای خود را می بینم و نامهربانی ها و سختی ها و خوبی ها و خوشی ها را . به نظر من این فازها طبیعی ست و گذرا ، اما گاهی سخت . باید گذراند . مثل دندان در آوردن و راه رفتن و دوچرخه سواری یاد گرفتن است . گاهی با درد ، اما گذرا و طبیعی . در ضمن همه ی انسان ها در گیر این تضادها ند . اگر کسی به طور کل از این تضادها مبرا شود که دیگر انسان معمولی نیست و چیز دیگری ست . هر روز دراندیشه و سخن و کردار خود و هر کس ، این تضادها را می توان دید و تجربه کرد. انگار این تضاد در دراماتیک روان انسان طراحی شده و بدون این تضاد ، انسان تنبل می شود و فراموش می کند که خطر و نا آرامی ، به امنیت و آرامش چسبیده اند و می توانند همیشگی شوند . به هر حال امیدوارم ، جوانی این چند خط را بخواند و کمی زندگی را آسان تر ببیند و زیاد به خودش زور نگوید و بداند که همه چیز گذراست ، بویژه عمر من و تو و باید از لحظه ها سود برد و به بطالت نگذراند
و همان طور که حافظ گفته
دور فلکی یکسره بر منهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
.
.